یک روز می آید میشوم مثل بابا . دیگه هیچ کسی رو نمیشناسم ، در زمان گم خواهم شد ، آدرس خانه ام را گم خواهم کرد و فرزند انم را فراموش . و تو را نیز هم .
نه آن فواره های آب را به یاد خواهم آورد و نه آن غنچه های کوچک یخزده را .
نه اولین تپش های قلب کودکانم را.
پس از چه رو از تو ننویسم ، پس از چه رو دوست داشتن را پاس ندارم ، و ازچه رو بترسم از همین صبح جاری روبرو که زندگی مشت میکوبد بر در با تمام سختی ها و اعجاب اش.
پس از چه رو تظاهر کنم به فراموشی ، هنوز که گاه فراموشی فرا نرسیده است .
خطر کن . شاید گاه دیگر همه چیز تمام شده باشد .