ظهرهای تابستان ، از ترس پدر ، می خز یدند زیر انبوه تاک های داخل حیاط .
پدر که ظهر می آمد با خودش ترس و وحشت می آورد ، خسته بود و عصبی ، مادر برای کوچکترها داخل آشپزخانه سفره میانداخت و برای بزرگترها ، داخل سالن ، تا بچه ها بهانه گیری نکنند سر سفره و پدر عصبانی نشود . کوچکترها از ترس صدایشان در نمی آمد ، میدانستند که جای دستهای بزرگ و قوی پدر بدجوری درد میکند روی بدنشان ، برای همین ساکت و آرام مینشستند و غذایشان را میخوردند یا گاه نمیخوردند ، میان آن همه آدم که در خانه بودند دیگر کسی اهمیت نمیداد که بچه ها غذا میخورند یا نه ، اصل اساسی در تربیت خانه این بود که هر کسی باید خودش از عهده خودش بر آید ، جنگ بود و اغلب بزرگترها درباره اخبار جنگ صحبت میکردند ، بیحوصله بودند و عصبی و حوصله بچه ها را نداشتند . مادر اغلب اشک میریخت و به خانه شهدای جنگ میرفت تا مادرهای دیگر را آرام کند و شاید خودش هم آرام شود . بچه ها رها شده بودند به حال خود .
عصرها پدر میخوابید . خواب پدر چنان مقدس بود که بر هم زدنش مجازات سنگینی داشت و کودکان خانه ، از آن دوری میکردند . زیر تاکستان داخل حیاط جمع میشدند و خود را با بازی های خیالی سرگرم میکردند . اسباب بازی خاصی نداشتند نه عروسکی و نه ماشینی ، تنها ذهن خلاقی داشتند که کمک میکرد تا از غرقاب بدبختی های اطراف رها شوند . حیاط را به چند قسمت تقسیم میکردند ، کوهستان ، صحرا ، دریا ، جنگل . نقشه گنج را میکشیدند بر روی تکه کاغذی و هر کسی باید از یک منطقه میگذشت ، تمام این بازی ها باید در سکوت میگذشت ، گاهی آنچنان در بازی غرق میشدند که حتی گرمای ظهر های تابستان را فراموش میکردند و تمام عصر را هم در حیاط میگذراندند.
شبها ، پدر در ساعت خاصی خاموشی میزد ، تلویزیون سیاه و سفید با همان برنامه های کم اش ، خاموش میشد و خانه در تاریکی زود هنگام فرو میرفت ، بچه ها کنار هم کز میکردند و آرام آرام پچ پچ میکردند ، زمزمه ای که اغلب به سختی شنیده میشد و رو به خاموشی میرفت . در تاریکی آرزو میکردند که دری جادویی باز شود ناگهان و آنها را به دنیای بهتری ببرد، دنیاهایی پر از خوشی های کودکانه ، اسباب بازی و سرگرمی .دنیایی که ترس هایشان در آن ازبین برود و دیگر جای هیچ دستی بر روی پوست رنگ پریده شان نماند .
هیچگاه هیچ در جادویی باز نمی شد ، اما آنها با ایمانی راسخ تمام شبهای کودکی شان را به امید یافتن روزنه ای در تاریکی ، به سر میبردند و شاید تنها راه نجات شان برای غلبه بر ترسهای روزانه شان ، همین امیدهای شبانه بود .
تاریکی بر خانه غلبه میکرد و کابوسهای شبانه بر خواب چیره میگشت . نفس شب سنگین بود و عمیق . کودکی سخت و طاقت فرسا ، دست میسایید بر امید روزهای بزرگسالی تا تاب بیاورد خستگی را . و این سان روزگار میگذشت .