آنچه همیشه ما را از آن باز داشته اند خیال پردازی در حوزه دین است.مفاهیمی به ما آموزش داده شده درباره خدا،فرشتگان،و شیاطین.همین و بس.هیچگاه شهامت پرسیدن را پیدا نکردیم ،نه شهامت چرا گفتن را و نه شهامت خیالپردازی را.پذیرفتیم هر آنچه را که گفتند و از ترس بر چسب گمراهی و کفر سر تسلیم فرود آوردیم.
شاید برای همین است که سریال "سوپرنچرال "در فصلهایی جذاب است.سریالی که در واقع در ژانروحشت و ترسهای فانتزی است ،نه جلوه های هنری دارد و نه جذابیت خاصی برای مخاطب خاص.اما نکته مهم این است که در این سریال شیاطین و فرشتگان از بهشت و جهنم پایین میآیند و در قالب انسانها فرود می آیند،فرشتگان به آن قداست ای که میاندیشیم نیستند ،آنها هم برای بقا و قدرت میجنگند درست مثل انسانها ،همه چیز را گاه فدای منفعت طلبی خویش میکنند.شیاطین که همواره پست انگاشته شدند و در قعر سیاهی بودند نیز قابل تغییر هستند،آنها همیشه به عقب فرستاده شدند تا در جهنم بپوسند اما حتی آنها نیز ارزش دادن یک فرصت دوباره را دارند تا تطهیر یابند.
همان خیالپردازی که کازانتزاکیس در کتاب "آخرین وسوسه های مسیح " مرزهای دین و باورهای غالب را با آن در هم میشکند.
کتاب درباره آخرین لحظه های زندگی مسیح در بالای صلیب است.آخرین تصورات مردی که با تاجی از خار و میخهای آهنی در حال درد کشیدن است،مادرش در پای صلیب ذره ذره آب میشود و ....اما در ذهن مسیح چیزی دیگر میگذرد،او خود را میبیند در قالب یک مرد عادی،در یک زندگی روزمره ،اگر او آن زندگی را میپذیرفت چه پیش میامد؟.اکنون در خانه خود در هیات یک نجار در کنار خانواده اش زندگی میکرد نه اینگونه به سان جسمی زخم خورده و مچاله شده در بالای صلیب .تصورات او بخش اصلی رمان را در بر میگیرد.این خیالپردازی نویسنده و پایین اوردن پیامبر خدا در حد تصورات یک مرد عادی باعث شد تا کلیسا او را مرتد بنامد و در هنگام مرگش از دفن کردن او بپرهیزد.
هر چند متعصبان دینی هیچگاه قادر به درک این حقیقت نخواهند شد که درست در همین لحظه است که شکوه یک انسان ظاهر میشود،آنگاه که در مرز عادی بودن و دست یافتن به فراتر ،ایستاده ایم و دست دراز میکنیم تا به فراسوی همه چیز احاطه بیابیم.مسیح در استانه انسان عادی بودن و فراتر از آن رفتن ،بالا رفتن را انتخاب میکند .او انسان است از گوشت و پوست و استخوان و همان نیازها ،اما راه دیگری را انتخاب میکند راه عشق را.
در کتاب دیگر کازانتزاکیس ،او به بررسی خشونت کلیسا و باورهای غلط میپردازد."مسیح باز مصلوب"در روستای کوچکی در یونان میگذرد.مردم خود را برای مراسم مصلوب شدن مسیح آماده میکنند.آنها بدلی برای هر شخصیت انتخاب میکنند مسیح و حواریون انتخاب میشوند،آنها یک سال فرصت دارند تا در قالب جدید خویش قرار گیرند،انتخابی که زندگی "مانولیوس" را که به عنوان مسیح انتخاب شده است را تغییر میدهد،اوآنچنان شیفته نقش اش میشود که از ازدواج با نامزدش سرباز میزند ،چرا که عیسی مسیح هیچگاه ازدواج نکرده است،او تن به گناهان دیگر نمیدهد تا براستی چون مسیح تطهیر شود،بقیه حواریون هم در پی پیروی از او سعی میکنند تا نقش خود را به بهترین شکل انجام دهند ،و داستان دهکده از اینجا آغاز میشود،مردمی که ادعای پرهیزگاری دارند در مقابله با این گروه کوچک قرار میگیرند و سردسته آنها هم کشیش دهکده است.
کازانتزاکیس داستان منفعت طلبی انسانها را مینویسد که تنها با ادعاهای دروغین خود سعی میکنند خود را پرهیزگار نشان دهند اما در باطن خویش نه اخلاقی میشناسند و نه انسانیتی.
"جان خود رایک بار برای همیشه  فدا کردن آسان تر از این است که آن را قطره قطره  در مبارزه روزمره نثار کنی.اگر از من بپرسند کدام راه آدمی را به بهشت می رساند در جواب میگویم :آن راه که از همه دشوارتر است.(مسیح باز مصلوب_صفحه515)