ما دیگر ما نمی‌شویم ، ما ، بودن خودمان را جا گذاشتیم ، وقتی که بچه ها توی خانه نگران هستند و می‌پرسند که آیا قحطی آمده است ،و ما در صف ها ، خودمان را این پا و آن پا میکنیم تا بیشتر خودمان را له کنیم ، شاید زجر کمتری بکشیم ، کتابهایمان ، دیگر به کار ما نمی آید ، فلسفه دیگر درد ما را درمان نمیکند ، شعر دیگر، روح ما را تلطیف نمی‌سازد ، مردگان متحرک ای هستیم که در آخر الزمان نو ظهوری ، در خیابان روان شدیم و منیت خویش را بر دوش میکشیم چون عزاداران همیشگی تاریخ ، تابوت های خودمان را به قبرستان های زندگی می‌بریم ، روحمان در قعر ناامیدی مدفون شده است و خش های بیشماری بر مردمک چشمان ما افتاده .

مردم ، خسته و ناامید، نشسته بر لبه پرتگاه ، به جستجوی تکه امیدی ، چشم می‌دوزند به آسمان و آسمان هیچگاه خاموشی خویش را نمی‌شکند .