زمین نفرین شده بود ، از پدران به پسران میرسید اما میان همه اختلاف میانداخت ، پدربزرگشان ، که زمین را به پسران بخشیده و درگذشته بود ، اختلاف شروع شده و جدایی بینشان افتاده بود ، عموها به جان هم افتاده و بر سر میزان ارث بخشیده شده ، با هم قطع رابطه کرده بودند ، سالها میشد که با هم چون دشمنان دیرینه ، رفتار میکردند . با مرگ برادر بزرگتر نیز حتی دلشان نلرزیده و حاضر به آشتی نبودند ، حرص درونیشان از اینکه ، آن دیگری سهم بیشتری گرفته بود ، آرام نمیگرفت و رشته محبت خانواده سوخته و از هم گسسته بود .
آخرین بازمانده خانواده ،که پسر کوچکتر بود ، زمین بیشتری از برادران دیگر داشت ، با مرگ برادران ، به این داستان نفرین ابدی زمین ، پایان نداد ، صاحب اولاد بسیار بود اما در واپسین سالهای زندگی اش ، آتش اختلاف را شعله ور کرد ، تمام زمین ها را به نام پسر کوچک خود کرد و ناگهان حریق سوزانی آخرین بازماندگان را شعله ور ساخت . پسران دیگر برافروخته بر پدر تاختند و حق خویش را خواستند و پدر در جواب از اراده خویش بر بخشیدن اموال خود حرف میزد ، انگار او چون نفرین شده ای دیگر ، باید به آخرین وظیفه خویش برای جدا کردن خانواده عمل میکرد ، زمان مرگ پدر ، هیچ کدامشان از شدت خشم برای دیدنش نیامدند و او در کنار تنها پسر باقیمانده ، از دنیا رفت . حالا وظیفه حفظ نفرین بر عهده پسر دیگری افتاده بود که باید آن را به نسل دیگری منتقل میکرد ، نفرین جدایی و خشم و برتری جویی تا یادشان برود که قبل از مالک شدن زمین ، انسانهایی بودند که آفریده شدند تا دوست داشته شوند و دوست داشته باشند ، همان هدیه گرانبها که برای زمینی سوخته ،گمش کردند و به نسل نفرین شدگان پیوستند .