خانم و آقای میم هر دو معلم بودند ، خانم میم ، قرآن و دینی درس میداد در مدرسه راهنمایی ، همسایه سمت چپ مادر بودند . ظهرهای تابستان ، آن موقع ها که هنوز تابستان ها ، اینقدر گرم نبودند ، بچه های شیطان در کوچه مشغول بازی میشدند و باعث ناراحتی خانم میم . بیرون می آمد و از دست شلوغی بچه ها شکایت میکرد ، از صدای نوه های مادر در حیاط ،شاکی میشد ، یا از صدای شانه زدن قالی مادر ، هر چیزی باعث ناراحتی خانم میم میشد و او را عصبانی میکرد ، حیاط بزرگی داشت که درختان میوه زیادی داشت ، برخلاف مادر ، خانم میم ، برای همسایه ها چیزی نمی فرستاد ، اصلا دلخوشی از همسایه ها نداشت ، یا از پارک کامیون همسایه بالای کوچه در زمین خاکی روبروی کوچه شاکی میشد ، یا حضور پسر معتاد همسایه پایین کوچه در عصرهای تابستان در زیر سایبان در خانه شان ، سرو صدای بچه ها ، ....همه چیز او را عصبانی میکرد ، همسایه ها مراعات اش را میکردند و به بچه ها تذکر میدادند که آرام باشند ، مادر، نوه ها را در شهرهای تابستان در خانه محبوس میکرد یا وقت استراحت خانم میم ، قالی بافی اش را تعطیل میکرد .
اما اخلاق خانم میم ، روز به روز بدتر میشد ، با بازنشستگی اش ، دیگر از خانه بیرون نمیرفت ، یکبار زمانی که برای نماز خواندن به مسجد محله میرفت ، طلاهای داخل خانه ، به سرقت رفت ، خانم میم از شنیدن این خبر ناگهان دچار شوک شد و چند روز بعد درگذشت .
دیروز عصر آقای میم را دیدم ، جلوی در خانه ، همراه همسر جدیدش ، ناگهان احساس اندوه فراوانی وجودم را گرفت ، جای خالی خانم میم ناگهان پر رنگ شد ، دلم برای تمام آن بداخلاقی ها تنگ شد ، نه آقای میم مقصر بود که ازدواج مجدد کرده بود و نه آن خانم که جای خالی را پر کرده بود . تنها اندوه مرگ همسایه قدیمی مادر بود که سرم را پایین انداختم و حتی نتوانستم به چهره آن خانم ، نگاه کنم . چهره آقای میم خندان بود و زندگی همیشه در جریان بود و جای خالی رفتگان ، همیشه در حال پر شدن .