ما در جهان مردگان ، به دنیا آمدیم ،

مچاله شده ، 

ترس را از سینه مادرانمان ، نوشیدیم ، 

چون جام زهر ، 

در رگهای مان ، حقارت زندگی ، ریشه دواند 

آنچنان می‌ترسیدیم

از اشباح تاریکی ، که چشمانمان نابینا می شدند 

و سستی در پاهایمان ، خانه می کرد. 

بر لبه های دیوارهای خانه ، دست می‌کشیدیم

و حس خنکی دوردستی را از لابلای انگشتانمان حس میکردیم 

اما ، نه یارای رفتن بود و نه جسارت ترک کردن .

در دنیای مردگان ، لبخند متولد نمی‌شود 

در دنیای مردگان ، نت ها ، به پرواز در نمی آیند 

اما ، حتی در دنیای مردگان نیز 

رویا ها ، متولد می‌شوند .

چرا که حتی اشباح تاریکی نیز ، نمی‌توانند 

با هجوم رویا بر ذهن ما ، مخالفت کنند .

اولین نسیم که از روزنه ای وزید 

اولین رخنه که بر تن دیوار افتاد 

اولین نت که شنیده شد 

رویاها آمدند ، 

دستمانمان را گرفتند ، 

باید که دیگر سستی پاها را بیرون انداخت و به راه افتاد 

راه ، راه ، راه ، 

ما را صدا میزد .