زمانی که در فامیل جوان یا نوجوانی که مادرش زنده نبود ، فوت میکرد ، مادر اشک می‌ریخت و مویه میکرد که مادر هم نداری تا سر جنازه ات ، ضجه بزند ، زنی بی فرزند از دنیا می‌رفت ، مادر باز مویه میکرد که فرزندی نداری تا برایت اشک بریزد ، زن یا مردی بدون دختر که در می‌گذشت اینبار مویه میکرد که دختری نداری تا برایت اشک بریزد ، می‌گفتیم مادر جان چه فرقی میکند آدم بعد مرگ که نمی‌فهمد چه در مراسم عزایش می‌گذرد . اما مادر باز به جای تمام مادران ، تمام خواهران ، دختران نداشته همه اشک می‌ریخت بر سر مزارشان ، انگار این وظیفه آیینی بر دوش او بود تا نگذارد هیچ بچه ای ، هیچ مادری و هیچ زنی ، بدون آخرین وداع ، راهی شود . 

حالا که مادر هستم ، حال مادر را میدانم ، هر روز من به جای تمام بچه ها در خیابان کتک می‌خورم ، بدنم سیاه میشود و اشک میریزم و میگویم مادر بمیرت برایت ، برای تمام دخترکان مومشکی خوابیده در خاک ، لالایی می خوانم ، برای تمام پسران و دختران در بند ، انتظار میکشم ، برای تمام آن بدنهای پاک و معصوم خونین ، ضجه میزنم ، فریاد بر آسمان میزنم و میپرسم اصلا هستی ؟بیداری ؟ کجایی ؟