انگار
همین دیروزها،
اندک شادی هم ، میگنجید در دلمان
دوست میداشتیم دریا و ساحل را ،
جنگل های فراخ ، دشتهای بیکران آرزو
گره خورده با لبخندمان ،
عاشق بودیم ، مهربانی را
و خنده های گاه به گاه ،
بر لبهایمان .
امروز اما ، در آرامستانهای بسیار
قدم میگذاریم ،
فرصتی حتی
نیست برای سوگواری ، از خیل عظیم جوانان در خاک غنوده .
از یاد برده شادی را ، خاک ، خاک مقدس وطن ، را
می افشانیم بر صورتهای جوانشان ،
و آخرین بدرود ها ، که بدرقه راهشان میکنیم .
مادران خسته ای
که دیگر ندارند خواب بر چشم ، شادی بر دل ، لبخند بر صورت ،
ما هستیم .
زایش نور را
اما اینک منتظریم ،