باد، داغ و سوزاننده است ، آفتاب دارد غروب میکند اما سنگینی هوا ، روی سینه زمین است .زن ، میزند از خانه بیرون ، بغض درون گلویش ، دارد خفه اش میکند . میخواهد از بچه ها ، خانه و همه آنچه او را به مادر بودن متصل میکند،فرار کند .
دلش میخواهد پناه ببرد به جایی ، اما جایی برای رفتن ندارد ، توی کوچه ها و خیابانها ، راه میرود و به حشرات ریز و درشتی کنار جاده نگاه میکند که دیگر از دل زمین گرم بیرون می آیند و به جستجوی شبانگاهی خویش میپردازند . آنسوی حصار ، اتوبان است و بیابان ، تنها سکوت صحرا است و گاه صدای ماشینها . جیرجیرکها در هرم گرمای غروب ، شروع به خواندن میکنند و سکوت خالی صحرا را میشکنند ، گرما ، نقطه ضعف اوست و غمگین ترش میکند ، صدای بانو هایده که دارد سوغاتی را میخواند در ذهنش جاری میشود : وقتی میایی، صدای پات از همه جاده ها میاد....
زن صورتش را به فنس میچسباند و به جاده های دور نگاه میکند ، اشک امانش نمیدهد ، در لحظه ای که باد برمیخیزد و گرد و خاک صحرا را جاری میکند بر تن حصار ، دیگر زن ، حصار ، صحرا ، جاده و آسمان در هم می آویزند و دیگر جز غبار ، چیزی نمیماند ، جز غبار پیراهن یاری که در جاده ها ، گم شده است و نه پای رفتن دارد و نه گاه برگشتن.
وبلاگ زیبایی دارین ، به من هم یک سر بزنین :
366day.ir
راستی ممنون میشم اگه من را هم به پیوندهای روزانه تون اضافه کنین.
سپاس فراوان