کلمات از من گریزانند. ذهنم خالی نیست ، سرشارم از تو ، مثل همیشه ، اما کلمات لجباز ، رهایم کرده اند و به مهاجرت تابستانی خویش رفته اند ، شاید دنبال ذهن شادتری هستند ، جاییکه نوشته شوند به شادی ، لبخند ، مهربانی ، طلوع خورشیدی باشکوه را شرح دهند یا منظره باشکوهی از زندگی را . میدانم کلمات من نیز دیگر بی تابند و گریزان . 

ذهنم در هزار راه ، گم میشود ، درشریانهایی که میتوانم در انتهای آنها نور را حس کنم ، خنکی عصرگاه ، لذت لبخند تو را ، اما راه پیچ در پیچ ، مرا ، به مسیر فراموشی میبرد و فریبم میدهد .سراب فراموشی ، پرده میکشد بر انتهای راه و من را میخکوب میکند در نقطه ای از زمان که دیگر هیچ واژه ای نیست ، تو نیستی ، من نیست و تنها شرحی یک روز گرم و پر گرد و غبار ، و صدای زوزوی بادی بی‌رحم که به ساقه ها و ریشه های گلدان‌های کوچک سفالی داخل بالکن ، اعتنایی نمیکند و می‌کوبد و میشکند و میبرد امیدهای سبز مرا .