مادر ، از داخل باغچه ، وسط سبزی ها لباسهای افتاده از بالکن های همسایه های مجتمع کناری را جمع می‌کند و می‌گذارد داخل پلاستیک و از روی دیوار پرت می‌کند داخل پارکینگ و می‌گوید :کجایی خانم صادقی ، ایکاش خانه را نفروخته بودی ، ببین چه به روز باغچه من میارند.

باد که شدید می‌وزد ، لباسها را می آورد داخل حیاط ، مادر عصبانی میشود که به قول خودش حیاط به گند کشیده می‌شود . هیچکس دنبال لباسها نمی آید ، انگار برایشان مهم نیست که لباس بچه‌شان یا خودشان چنبره بزند وسط باغچه پر نعنای همسایه ، یا گیر کند به شاخه های درخت گردو و بماند همان بالا و برود روی اعصاب مادر .

خانه مال خانواده صادقی بود . از وقتی یادمان هست آنها همسایه ما بودند . یک مشت بچه قد و نیم قد داشت که همه با ما هم سن و سال بودند و تمام سال بازی های ما در کوچه تمامی نداشت . تابستان ها یا نوروز می‌رفتند مسافرت ، کلید خانه را میداند دست مادر و سفارش می‌کردند که پسرها بروند شب بخوابند خانه شان تا دزد نیاید ، به گلدانهاو باغچه ها آب بدهند و ...خلاصه هوای خانه را داشته باشند.

هر خانواده چه مراسم داشت ، یکی از خانه ها میشد زنانه ، یکی دیگر مردانه. هوای همدیگر را داشتند و مادرها محرم راز هم بودند . تا اینکه آقای صادقی تصمیم گرفت خانه را بفروشد و برود چند طبقه بخرد و پسر داماد کند و دختر عروس و همه کنار هم باشند . داستان دردسرهای مادر از همان زمان شروع شد . بگذریم از قسمت گریه و زاری موقع خداحافظی ، خانه را فروختند و صاحبان جدید خانه را با آن باغچه های بزرگ و اتاقهای بزرگ و پر نور و حیاط خلوت و گلخانه بزرگش ، خراب کردند و چند طبقه زدند و مجتمعی ساختند ، تا مدتها خاک و خل در خانه مادر ، میهمان بود و سرو صدای ساخت و ساز . بعدها هم همسایه های جدید آمدند و مادر که هر روز از دست بچه ها حرص میخورد که از داخل پارکینگ توپ می انداختند داخل حیاط ومزاحم مادر بودند ، لباسهای طبقات بالاتر هم از بالکن می افتاد داخل باغچه و مادر ناراحت میشد .

گاهی دلش هوای خانم صادقی میکرد و تلفنی با او حرف میزد و از قدیم‌ها میگفتند واغلب با اشک و گریه از هم خداحافظی می‌کردند ، اما کم کم ، مادر با مجتمع کناری ، به صلح در آمد و تلفن‌های خانم صادقی هم کمتر شد ‌. انگار هر دو می‌دانستند که روزهای خوبشان دیگر تمام شده است ، نه آنها دیگر آن آدمهای قدیم بودند و نه دیگر خانه ها ، خانه های قدیمیشان.

درخت‌های کوچکی که جلوی در مجتمع کاشته اند دارند بزرگ می‌شوند ، آدمها رفته اند ، آدمهای جدید آمده اند ، زندگی دارد خودش را در قامت یک خانه ، یک درخت ، یک کوچه ، به شکل دیگری نشان میدهد که همیشه هست و خواهد بود.