زن می‌گوید :,این انصاف نیست ، من حرف بزنم ، من بنویسم ، تو همیشه خاموشی ، ساکتی ، همه چیز را درباره من میدانی ، من هیچ چیز از درون تو ، احساس تو نمیدانم .

مرد میگوید :دانستن ندارد ، همه چیز را که نباید گفت ، نباید حرف زد ، بعضی چیزها را فقط باید فهمید ، از سکوت .

زن می‌گوید : زبان سکوت را نمیدانم ، دلم کلمه میخواهد ، دلم حرف میخواهد ، فلسفه بلد نیستم ، ساده ام ، کلماتم هم ساده اند.

مرد میگوید :یاد بگیر ، در سکوت ، عاشقی کن ، در سکوت بدان که چه میگویم .

مرد خاموش میشود و زن به آنسوی پنجره چشم می‌دوزد .

برمیگردد و می‌بیند که خیال مرد ، رفته است ، سکوت ، سکوت همیشگی جاری می‌شود توی اتاق . زن چشم هایش را دوباره می‌بندد و گوش می‌دهد ، به نت‌های خاموش ، به نبودن صدا ، به عشقی خاموش ، مردی خاموش ، قلبی خاموش .