خانه، در آخرین شب پاییزی ، در سکوت و تاریکی به پایان میرسید. پدر سر شب از مسجد به خانه می آمد. شامش را که میخورد فرمان خاموشی میداد . مادر از عصر تکه های کدو را پخته و با شیره انگور آغشته کرده بود ، لبو و تخمه های بوداده شده را داخل سینی گذاشته بود تا آخرین شب پاییز را در کنار هم بگذرانیم . آن روزها میگفتیم شب چله ، یلدا را نمیشناختیم ، پدر اجازه نمیداد تلویزیون ببینیم ، میگفت که تلویزیون دخترها را منحرف میکند . ما ، دخترکان معصوم و ساده که معنی منحرف را نمیدانستیم ، تنها دلمان اندکی شادی میخواست یا بهانه ای برای بیدار ماندن و خندیدن . خندیدن ، دشمن پدر بود ، پدر غم را دوست داشت ، پدر خندیدن ما را نشانه ای برای بی آبرویی ما میدانست و آبرو از نام شب واجب تر .مادر اصرار میکرد که امشب شب چله است ، بگذار بیدار بمانیم ، پدر عصبانی میشد و میگفت که این رسم و رسوم ها مسخره است و بچه ها را از راه بدر میکند . تمام چراغهای خانه خاموش میشدند و در حالیکه کوچه غرق در نور و خنده و شادی میشد ، خانه در سکوت و تاریکی به خواب میرفت . هیچکس حرفی نمیزد. دست همدیگر را میگرفتیم و در ذهن مان ، یک دور همی خیالی را تجسم میکردیم ، مانند بقیه بچه ها ، کنار پدر و مادر، مینشستیم و حرف میزدیم و میخندیدیم ، تلویزیون روشن بود ، چراغهای خانه روشن بود ، حیاط خانه نورانی بود ، دلمان شاد بود ....
صبح که بیدار میشدیم ، دوباره در سکوت خانه ، غم زودتر از خواب بیدار شده ، سر سفره صبحانه نشسته ، سلام ما را پاسخ میگفت .
یلدا تمام شده بود . یلدا برای تمام سالها در سکوت و تاریکی تمام شده بود . غم پیروز بود.
میفهمم... با این تفاوت که برای ما٬ دشمن مادر بود.