تمام شب ، با پاهایی خونین ، پیموده بودیم کوره راههای فرسوده را ،
روز ، با اولین پرتوی خورشید ،درود میفرستاد بر تن خسته مان ، زائرانی را میماندیم ، بیشک ، آشفته و مدهوش .
رهگذران ، از تو میپرسیدند:کیست که اینگونه در پی او هستید ؟ پیامبری یا .....
لبخند زنان دور میشدیم ، کلمات در سکوت ، گم میشدند ، برای شرح تو ، برای رهگذران بیقرار ، توانی نمانده بود .
نه پیامبر بودی ، نه فرشته ، تنها ، مهربانی عریانی داشتی بر قلبت و نوای زندگی بر لب.
دوست داشتنت ، تنها معجزه زندگی مان بود و بس .
ناتوان ، بیمار ، رنجور ، روان بودیم ....
با قلبی خرسند
اما .