روزهایی میرسد که دیگر نمیتوان از عشق گفت ، از آفتاب لب پنجره ، از خنکای صبح ، از روز ، از روشنایی ....
وقتی که بیداری میشوی و میفهمی که جان عزیز دیگری رفته است و مادری دیگر سوگوار ، تمام روز تاریک میشود ، ایکاش میتوانستیم آن زن را بغل میکردیم ، کنارش مینشستیم و با نوای شیونش ، ما هم زار میزدیم ، برای تمام شبهای زنده داری اش همدمش میشدیم .
آه مادر ، آه مادر جان ، چگونه آن مادیان با جنازه فرزندت ، از کوهستانهای دور و تاریک ، راه خانه تو را پیدا کرد ، تا شیهه کند بر در خانه ، سم بکوبد بر زمین تا تو به درگاه بروی و ناگهان در چند ثانیه از مادری جوان و استوار ، به پیرزنی سوگوار تبدیل شوی. آن جنازه ، زندگی توست که بر خاک میغلتد و میغلتد و ...
روزهایی هست که دیگر نمیتوان نوشت ، فقط باید گریست .