بهار میپرسد :دوباره همان آرزو را در لحظه ورودم تکرار کردی .مانند تمام سالهایی که گذشت . احساس نمیکنی بر امری بیهوده دل بسته ای.
زن به بهار چشم دوخته است ، به طره گیسوان بلندش که چون شعاع آفتاب فروردین ماه ، سرشار از زندگی است ، با ورود بهار و آمدن سالی نو ، زن همان آرزوی همیشگی را میخواند ، که در انتظار شنیدن صدای آن یار دیرینه میماند ، که انتظار به زندگی او معنا میدهد ، انتظار ، انتظار ،...
بهار میگوید :آه از دل تو ، آه از دل تو ....
میرود و آه میکشد . پشت پنجره خانه در دل شاخه های صنوبری پیر ، بر تن پیر و خشک ساقه ها و شاخه ها ، بوسه میزند و شکوفه ها را می رویاند . از تن دیوار بالا میرود و ردپایش را با پیچکی سبز میپوشاند. بر تن خشک صحرا دست میکشد و گلهای وحشی را با خود میآورد .
زن میپرسد :به خانه برمیگردی دوباره بهارم ؟
بهار میخندد و میگوید :دل تو همیشه زنده است به همین انتظار ، قلب تو خانه من است ، همیشه برمیگردم .
صدای همهمه زنبورهای عسل میآید .
تو همهمه زندگی باش.
روح نواز بود