روز سیزدهم فروردین ، روز درختکاری پدر بود . از صبح زود بیدار میشد و باغچه ها را زیر و رو میکرد .خاک باغچه را عوض میکرد وکود میریخت پای درختها و برای مادر بذر سبزی ها را میکاشت ، این کار تا ظهر طول میکشید . حیاط حسابی بهم میریخت و بعد تمام شدن کار پدر نوبت تمیز کردن حیاط میرسید و پدر لباس هایش را عوض میکرد و راهی مسجد میشد و قبل رفتنش نطقی طولانی درباره بیرون نرفتن در روز سیزدهم انجام میداد و این کار را عملی ضد دین میدانست . مادرم چیزی در جواب پدر نمیگفت و بقیه هم جز اطاعت کاری نداشتند . عصر های روز سیزدهم ، انگار اندوه تمام سال پیش رو میپاشید داخل خانه ، آفتاب زیبای فروردین ماه که در تمام روز رخنه کرده بود ، کم کمک رنگ میباخت و یک روز پر از کار و زحمت در حال اتمام بود بدون آنکه دلخوشی در راه باشد . صدای همسایه ها از خانه ها میآمد که به خانه برگشته بودند . مادر در پاسخ بچه ها که میپرسیدند چرا همه بیرون میروند و ما در خانه میمانیم میگفت پدرتان میگوید این کار گناه است و زن و دختر باید در خانه بمانند و در جواب اینکه میپرسیدند چرا بقیه اینکار را گناه نمیدانند و فقط برای ما گناه محسوب میشود میگفت پدرتان بهتر میداند صلاح کار شما در چیست .
اینگونه بود که روز سیزدهم فروردین که میتوانست به زیبایی بوییدن شکوفه های گیلاس در دامنه کوهی بگذرد ، در اندوه و سایه مصلحت اندیشی پدر میگذشت و خاکستری گناه و شر سایبانی میشد تا خورشید را دریغ کند از خانه .
تاریکی میرسید و سهم ما از فروردین تمام میشد .
بگم درک میکنم کافی نیست. بهتره بگم اندوهت رو زندگی کردم دوست من.