او زیباست. مثل شعرهایی که نگفته‌ام، مثل فیلمنامه‌ی بعدیم، مثل داستان کوتاهی که قرار است آخر مرداد برای دوستانم بخوانم اما نمی‌نویسم، مثل برف روی شاخه‌‌ی درختان سبز کوهستان، و مثل خوشحالی بعد از گل آقای روبرتو باجو. او زیباست، و این چیزی نیست که من، لااقل امشب، از پس گفتنش بربیایم.

 

وقتی به او فکر می‌کنم، رنگی گرم به نقاشی‌ای که بلد نیستم بکشم اضافه می‌شود، و در فیلمی که جرات ندارم بسازم یک پلان محشر خلق می‌شود. یک صحنه‌ی کوتاه و عالی: زنی آهسته موهایش را پشت گوش می‌برد و می‌خندد. و در موسیقی موردعلاقه‌ام، یک نت کوتاه دوبار یا صدبار تکرار می‌شود. 

 

او مرا نمی‌خواهد، یا نمی‌داند می‌تواند مرا بخواهد، یا مرا نمی‌شناسد، یا احتمال نمی‌دهد وقتی به گربه‌های حیاط غذا می‌دهم دلم می‌خواهد او، فقط او این‌جا باشد و به شکم بچه گربه‌ی طوسی تپل نگاه کند. نمی‌داند چقدر برای نوشتن از او کلمه کنار می‌گذارم، و باز ترجیح می‌دهم برایش ننویسم ای زن که ترکیب پیراهن سفیدم با تن خوشرنگت برای نجات هردوی ما کافی است، مرا ماهی کوچک برکه‌ی بدنت کن. از کجا اصلا باید بفهمد وقتی نمی‌نویسم، دارم درباره‌ی او می‌نویسم؟

 

می‌توانم ادامه بدهم و او را به ستاره‌های آسمان شب کوه، به اولین شکوفه‌ی باغ سیب، به پلان اول فیلم‌های کوروساوا، به وداع با آلدو در ریگ روان، به رقص دست کلهر روی کمانچه در دقیقه پنجم قطعه شهر خاموش، به بوی گردن نوزاد، به لحظه‌ی آزادی نیلوفر و الهه، به هزار زیبایی دیگر تشبیه کنم. به پاس‌های تونی کروس. به دریبل‌های مسی. به قهرمانی پرسپولیس. اما باز هم فایده‌ای ندارد. او نمی‌داند، و من برای ساختن روزی که بفهمد به اندازه کافی قوی نیستم.

 

او زیباست. و می‌توانم نگاهش کنم و دوباره خداپرست شوم اگر بخواهد خدایش را بپرستم. و می‌توانم ببوسمش و از تصور مرگ در گردنه‌ی بین پلنگچال و ایستگاه پنج دست بردارم. و می‌توانم لمسش کنم و دیگر از دست‌هایم عصبانی نباشم. اما نوشتن زیبایی، ربطی به تصاحب زیبایی ندارد. و نویسنده‌ها، برای همین است که معمولا زود می‌میرند. 

 

ای تن متبرک، ای تن‌پوش برازنده‌ی من، کسی که تو را پوشیده به اندازه من دوستت ندارد، و این اندوهی است که پیرم می‌کند. کاش دوباره در دنیایی دیگر ببینمت، جایی که شهامت کنم تو را به تماشای زخم‌هایم ببرم.

همین.

#حمیدسلیمی 

 

@hamid_salimi59