زنی عاشق است که فرسوده شده ، سالهاست که جنگجوی زندگیش بوده ، اما اکنون فرسودگی و خستگی تاب و توانش را برده ، دیگر حرف نمی‌زند ، اشک نمیریزد، در سکوت زندگی گذران می‌کند.

میگویم چرا با من حرف نمی زنی ، اندوه سراسر جانت را گرفته ، چون توموری که پیروزمندانه لشکریان خودش را برای فتح بیشتر ، به سرزمینهای بدنت فرستاده ، ریشه در ریشه ،شاخه در شاخه، دارد تو را تصرف می‌کند.

نگاهم میکند ، سرد و بیرنگ . باصدایی که به سختی از اعماق جانش می آید می‌گوید: آنچنان دوستش دارم که اندوهش نیز برایم ، ارزشمند است ، اندوهی آنچنان اصیل و پر مایه، چون شرابی کهن ، شبها ، جرعه جرعه ، ذره ذره ، طعمش را می چشم، رخوتی که در جانم میدهد مرا از حرف زدن ، بی نیاز میکند . اندوه او ، شیرین ترین هدیه اوست....چون حوای سرگردان در غم از دست دادن بهشت ، آن حس کمیاب و نایاب را ، تنها در خودم میجویم و سرگردان صحرای تنهایی خویشم.کلمات دیگر با من کاری ندارند ،دهانم باز نمیشود برای شرح حالم ، توان هم صحبتی هم نیست ......

شب ، سیطره پر مهر خود را بر ما ، آوارگان ، انداخته . کنار هم ایستاده ایم و در سکوت به صدای شب گوش میدهیم.

شادی از ما رخت بر بست اما ، غم !ای غم زیبا!ای شیرینی تلخ !اینک که به وصال ما رسیده ای ، با ما مهربانترین باش 

که دیگر نه دیواری برای تکیه داریم و نه تکه سنگی برای آویختن خویش .

تنها ما هستیم و تو . تصرفمان کن ، آنگونه که لذت هم آغوشی های نداشته را بر ما ببخش ،حال که شادی ترکمان کرده ، تو آن صورتک خویش بردار ، شاید تو خود شادی بودی و چون ما بازیگری قهار . 

غم ، ای غم زیبا !