حالا دیگر مرد خانه را ترک کرده بود ، رفته بود شاید برای همیشه . زن در تاریک روشن عصر ، هنوز نشسته بود روی صندلی کنار پنجره و آخرین بازتاب نور خورشید را روی صورتش لمس میکرد .فنجان قهوه مرد ، هنوز روی میز مانده بود با کتابی که برایش آورده و هنوز اولین صفحه اش باز بود ، جایی که مرد آخرین یادداشت اش را به جا گذاشته بود از خودش ، تا ثابت کند که زمانی حضوری واقعی داشته است ، زمانی که زن ، دیگر به زحمت مرد را یادش بیاید ، صدایش را ، لبخندش را و فرم مهربان دستهایش را ، با نگاه کردن به کتاب، یادش بیاید که عشق او توهم و رویا نبوده و حضوری واقعی داشته است .
حالا زن که علاقه به ثبت خاطرات دارد با اشیا ، دلش نمیخواهد بلند شود و اثرات حضور مرد را از بین ببرد ، شاید بخواهد این میز را ، فنجان های قهوه و ته سیگار های مانده را ، در همین حال رها کند تا حس کند که مرد واقعا در کنارش بوده است .
نمیداند از اینکه دیگر شاید هیچگاه نمیبیندش ، اشک بریزد یا خوشحال باشد ، خوشحال باشد که عظمت عشقی با شکوه ، به زوال کشیده نشده است ، یا محزون که با رفتن مرد ، روح زندگی اش را با خود برده است.
زن بلند میشود ، ناخودآگاه ، فنجانها را جمع میکند ، جای خالی مرد دارد خانه را تصرف میکند و زن دیگر میخواهد خاطرات را پاک کند ، ساعتی دیگر ، خانه در تصرف خاطرات بعد رفتن اوست و زندگی همانگونه که بود در خانه جاری خواهد شد ، تنها زن ، زن دیگری است ، صبور ، ملایم ، در هم شکسته و گاه وانهاده.