راهبی ، بر فراز بلندای معبدی ،مینوازد زنگی
باد ، بازیگوشانه در بلندی ها، ابرها را میجوید .
لطافت تو ،
چون آواز پیچیده در صبحگاه معبدی دور ، مرا در آغوش میگیرد.
مراقبه طولانی که سکوت را به حرکت وا میدارد و
زندگی را به تسلیم خویش.
نفس گرمت، در جان ابرها ، باران میشود و بر جان دشت ، غوغا.
در بلندیهای ماتم زده ، ابرهای کهنسال ، بر میخیزند و بارور ،می بارند بر کسالت کوه.
اینگونه که تو هستی :
آرام، صبور ، وانهاده .
مثل همیشه، زیبا... غمگین