نمیدانم کدام دست ، ناگاه، خاموش کرد شعله فانوس را 

همان فانوس آویخته بر درگاه خانه 

که زنی ایستاده بود هزاران سال ، به انتظار. 

شاید باد خشمگین نیمه شبان، یا قهر خاموش خدایان از این صبوری هزارساله زن، که به درگاه خدایان نبود و برای انسانی، فقط.

شاید دستی به اشتباه، یا به دشمنی ....

راه تاریک را در شب کس نمی‌داند و مسافری نخواهد امد،

اینگونه بود که تو راه را پیدا نکردی و زن خاموش در دل تاریکی ، قلبش را به آتش کشید ، شاید که راه تو را روشن نگه دارد و آخرین شعله زندگی اش ، در شبانی سرد ، خاموش شد .

اکنون خدایان!

آرام گیرید که آخرین عشق اساطیری زمین ، به خشم و کینه ، در قلب زنی ، خاموش شد .

اکنون شمایید حاکمان زمین تا خشم و نفرت بکارید و حکمران مطلق شوید.