آدمها، به شکل وحشتناکی تنها هستند ،حتی اگر صاحب خانه و خانواده باشند، همسر و فرزندان یا همراهی دیگر در کنارشان، چرا که در تجربه های ویژه زندگیشان، باید به تنهایی زندگی کنند ، آدمها در تحمل درد تنها هستند ، در زمان بیماری یا اندوه ، درد کشنده را به تنهایی چون تجربه منحصر به فرد باید خود بچشند ، تجربه ای که باز گویی آن برای دیگران، بیحاصل است ، تنها خود فرد میداند که چه بر او گذشته است و چه تجربه دردناکی را از سر گذرانده، همین احساس در تجربه های دیگر زندگی هم وجود دارد ، تجربه شادی ، لذت ، خشم .....تو گویی ما آفریده شده ایم که چون ماشینی، احساسات مختلف را در خود فرو بریزیم و سرانجام زهوار دررفته و بازیافتی ، به پایان برسیم.
سخن گفتن از تمام احساسات و شرح و بسط آنها، نمیتواند به تمام معنی ، آنچه هر انسانی آن را در خود حس کرده است به دیگران منتقل کند ، حسها از هر آدم به آدمی دیگر ، در واقع تنها به سخن می آید و از زیستن آن حس ، سخنی نیست .
در نهایت آدمی در آخرین تجربه خویش ، مواجهه با مرگ نیز تنهاست، راهی که خود باید آن را طی کنی و در مسیر آن مدام از خود میپرسی که آیا ارزشش رو داشت ؟ارزش تمام آن سختی ها و دلشکستگی ها، آن اشکها و مرارت ها که برای زندگی کشیده شد ؟
آدمهایی که رهایشان کردیم ، یا دشمنشان داشتیم ، آدمهایی که دوستشان داشتیم ، آیا هر کدام انتخاب درستی بود ؟
تنهایی دم مرگ ، همان تنهایی است که باید با آن خو بگیریم، از آن نترسیم، دوستش بداریم ، عزت و احترامش کنیم و چون صاحب مجلس بر سر دلمان بنشانیمش، دیر یا زود با او تنها میشویم، فقط ما و او .
فقط او .