و من قاصدکی بودم که روزی باد مرا از خانه ات برد.
سبکبال و رها ، بر بازوان باد ، ایستاده بودم و مینگریستمت،
تو را ، که ایستاده بودی بر قاب پنجره ،
حیرت زده ، نظاره گر پرواز قاصدکی شکسته ،
یک شب باد مرا با خود برد ،
تا ریشه کنم در خاک ،
در سرزمینی که قاصدکها هم جوانه خواهند زد ،
باد مرا با خود برد ، تا مهربانی از یاد رفته زمین را ، برایم دوباره بخواند ،
اینک من درخت قاصدکم.