مرداد با شمس لنگرودی

مرا به خاطر آنچه که نداشته ام عفو کن

به خاطر دستی که نداشته ام 

تا دستگیرم شوی .

 

به خاطر چشمی که تو را ببینم 

و راز وجود را بدانم .

 

پایی برای قدم زدن  در پارک ها و در خرابهُ جنگ ها .

 

سرباز شکست خورده 

جز افتخار قلبی خود چه دارد که نثارت کند .

 

شمس لنگرودی 

کتاب درون شدم از دری که نیست

  انتشارات مروارید

 

۱۸ مرداد ۰۴ ، ۰۹:۴۷ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نرگس کریمی

زندانبان تن

زنی در بند، دیوانه وار،در من ، فریاد می‌زند.

پای در زنجیر، مشت می‌کوبد بر در 

تا رهایش کنم.

زنی مجنون ، رهایی اش را آرزومندانه، آواز می‌خواند.

زندانبانی نا امیدم، بر در نشسته، 

اندوهناک هم از بند بودنش

شاد هم از بند بودنش.

نان و آبی میخواد و هوایی تازه که ندارمش.

ای زندانی ابدی من 

آرام گیر ،کلید رهایی ات، در جایی مدفون شده 

نه توان یافتن است و نه پای رفتن.

آرام گیر در گورستان خویش .

اینجا خانه توست ، در بند و زنجیر.

۱۸ مرداد ۰۴ ، ۰۹:۴۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

مرداد در سکوت

 

مدیونِ آنانی هستم

که عاشق‌شان نیستم

 

این آسوده‌گی را

آسان می‌پذیرم

که آنان با دیگری صمیمی‌ترند

 

خوش‌حالی این‌که

گرگِ گوسفندشان نیستم

 

با آن‌ها آرام‌ام و

آزادم

با چیزهایی که عشق نه توانِ دادن‌اش را دارد و

نه گرفتن‌اش...

 

‌■شاعر: #ویسواوا_شیمبورسکا [ Wisława Szymborska / لهستان ۲۰۱۲‌-۱۹۲۳ ]

۱۸ مرداد ۰۴ ، ۰۹:۳۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

اول اردیبهشت با سعدی

بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ گریه آید روز وداع یاران

هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیدواران

با ساربان بگویید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران

بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت چشم گناهکاران

ای صبح شب‌نشینان جانم به طاقت آمد
از بس که دیر ماندی چون شام روزه‌داران

چندین که برشمردم از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران

سعدی به روزگاران مِهری نشسته در دل
بیرون نمی‌توان کرد الا به روزگاران

چندت کنم حکایت شرح این‌قدر کفایت
باقی نمی‌توان گفت الا به غمگساران
سعدی شیرازی

 

۰۲ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۱:۵۱ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نرگس کریمی

عاشقانه در شبانگاهان

بسان دره ای تنها و عمیق، در دامنه های کوههای دور ، 

که تنها مسافرش تو بودی، 

تنها عابر صخره های سترگ و تیز، تنها کاشف زیبایی درخت‌های کهنسال اش،

تو را در خوش آمد گفتیم و عزیزت دانستیم!

پرسیدیم نامت را و سپردیم در یاد، 

در سکوت جاودانه کوهستان ، نفس کشیدیم تو را ، 

بر جای پایت، بابونه ها را آراستیم و 

روانه کردیم نوازش نسیم را برای نگاهت.

دیرگاهی است اما خو کرده ایم به تنهایی خویش ، 

در سکوت ابدی کوهستان دره ای عمیق را مانندیم که در هم آغوشی سنگها و صخره ها، در گوری عمیق به خواب رفته است ، 

آرام، خاموش ، تاریک .

 

۲۶ فروردين ۰۴ ، ۲۱:۱۷ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
نرگس کریمی

فروردین با زنده یاد رضا براهنی

معشوقِ جان، به بهار آغشتۀ منی

که موهای خیس‌ات را خدایان بر سینه‌ام می‌ریزند و مرا خواب می‌کنند

یک روزَمی که بوی شانۀ تو خواب می‌بَردم

معشوقِ جان، به بهار آغشتۀ منی تو شانه بزن

هنگامۀ منی

من دست‌های تو را با بوسه‌هایم تُک می‌زدم

من دست‌های تو را در چینه‌دانم مخفی نگاه داشته‌ام

تو در گلوی من مخفی شدی

صبحانۀ پنهانی منی وقتی که نیستی

من چشم‌های تو را هم در چینه‌دانم مخفی نگاه داشته‌ام

نَحرم کنند اگر همه می‌بینند که تو نگاه گلوگاه پنهانی منی

آواز من از سینه‌ام که بر می‌خیزد از چینه دانم قوت می‌گیرد

می‌خوانم می‌خوانم می‌خوانم تو خواندنِ منی

باران که می‌وزد سوی چشمانم باران که می‌وزد باران که می‌وزد، تو شانه بزن! باران که می…

یک لحظه من خودم را گم می‌کنم نمی‌بینمَم

اگر تو مرا نبینی من کیستم که ببینم؟ من نیستم که ببینم ، نمی‌بینمم

معشوق جان به بهار آغشتۀ منی اگر تو مرا نبینی من هم نمی‌بینمم

آهو که عور روی سینه من می‌افتد آهو که عور آهو که عور آهو که او، او او که آ اواو تو شانه بزن!

و بعد شیر آب را می‌افشاند بر ریش من و عور روی سینۀ من او او می‌افتد

و شیر می‌خورد می‌گوید تو شیر بیشه بارانیِ منی منی و می‌افتد

افتادنی که مرا می‌افتد هنگامه منی هنگامه منی که مرا می‌افتد

آغشتۀ منی معشوق جان به بهار آغشتۀ منی تو شانه بزن

اگر تو مرا نخوابانی من هم نمی‌خوابانمم

می‌خوانم می‌خوانم می‌خوانم اگر تو مرا نخوابانی من هم نمی‌خوابانمم می‌خوانم

خونم را بلند می‌کنم به گلوگاهم می‌خوانم خونم را مثل آوازی می‌خوانم

نحرم کنند اگر همه می‌بینند که تو نگاه گلوگاه پنهانی منی

اگر تو مرا نبینی اگر تو مرا نخوابانی، من هم نمی‌بینمم من هم نمی‌خوابانمم

زانو بزن بر سینه‌ام تو شانه بزن

پاهای تو چون فرق باز کرده از سرِ زیبایی به درون برگشته بر سینه‌ام تو شانه بزن زانو!

من پشت پاشنه‌هایت را چون میوه دوقلو می‌بوسم می‌بوسم

هر پایت را در رختخواب عشق جداگانه می‌خوابانم بیدار می‌شوی می‌خوابانم

ببین! آری ببین تو مرا تا ته ببین زیرا اگر تو مرا نبینی من هم نمی‌بینمم

با وسعت نگاه بر گشتۀ به درون، به درون برگشته، تا ته ببین تو شانه بزن

اگر تو مرا نخوابانی من هم نمی‌خوابانمم نمی‌بینمم اگر تو مرا حالا بیا تو شانه بزن زانو

من هیچگاه نمی‌خوابم از هوش می‌روم

دیروز رفته بودم امروز هم از هوش می‌روم

افتادنی که مرا می‌افتد هنگامۀ منی که می‌افتد معشوق جان به بهار آغشتۀ منی، منی، منی که مرا می‌افتد

و می‌روم از هوش منی اگر تو مرا تو شانه بزن زانو منی از هوش می…

 

۲۶ فروردين ۰۴ ، ۱۲:۳۲ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نرگس کریمی

فروردین من ، تویی

جیرجیرکی، سر می‌دهد آوازی ممتد در شبانگاهی 

شب ، با آواز جیرجیرک، مانوس است و زیبا،  

آنگونه که من ، با یادهای تو ، زیبا تر.

تو ، آن دامنه های سر سبز میان کوههای ستبر دوردست را میمانی که جا خوش می‌کنند گل های خودروی بهاری در فروردین ، 

جایی در خنکای میان زمین و آسمان ، آغشته به تو ام.

فروردین من !

فانوس روشن !

انتظار همیشه!

آغشته ام به تو .

آغشته. 

۱۵ فروردين ۰۴ ، ۰۲:۰۴ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نرگس کریمی

سیزدهم فروردین ، روز تلخی بود

و سیزده بدر ، روز تلخی بود در خانه ، پدر که جز در اعیاد مذهبی ، تمام سال را سر کار بود ، این روز را هر سال برای کاشتن باغچه اش ، انتخاب میکرد و در خانه میماند. بیرون رفتن در این روز برای اعضای خانه به دلایل نامعلومی، ممنوع بود و اگر پدر مرد غریبه ای را برای کاشتن باغچه با خود می‌آورد، کسی حق رفتن به حیاط را هم نداشت. هر شادی و لذتی در این روز برای ما عملی گناه آمیز محسوب می‌شد و توضیحی هم برای آن داده نمیشد . کار آماده شدن باغچه بزرگ حیاط تا ساعاتی طولانی ادامه داشت و سایه ترسناک پدر در تمام روز بر خانه گسترده میشد ، کوچکترین کاری ، خنده نابجایی یا روسری افتاده بر شانه ای در کنار پنجره، می‌توانست به هیاهویی وحشتناک ختم شود . صداها در گلو خفه شده ، در خانه می‌ماندیم و از وحشت بهانه جویی پدر ، نگران و مضطرب، روز سیزدهم فروردین را سپری میکردیم. 

عصر که میشد، پدر برای رفتن به مسجد آماده میشد و ار خانه بیرون میرفت ، حیاط را به سرعت تمیز میکردیم تا از خشم پدر در امان بمانیم و سر شب میخوابیدیم تا هنگام آمدن پدر سر راهش نباشیم .

خشم بی امان پدر ، را نمی فهمیدیم، تنفرش از خودمان را نمی‌فهمیدیم ، خشونت و دشمنی اش را با شادی و خنده و لذت نمی‌فهمیدیم، چرا ما را اینگونه در سایه ترس و وحشت می‌گذاشتند تا مانند دیگران نباشیم؟

حاصل عمری در سایه زیستن ، به حفره های عمیقی تبدیل میشد که هیچگاه ترکمان نکردند، حفره های عمیق، زخمهای پی در پی ، وحشت مداوم از زیستن ، ما را به آدمهایی تبدیل کرد که مردگی کردیم نه زندگی. 

مردگی کردیم نه زندگی .

مردگی .

۱۴ فروردين ۰۴ ، ۱۹:۳۰ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

بایزید بسطامی

‌بایزید بسطامی، نام‌دارترین عارف قرن سوم - که به دشمنی مُلایان و خطیبان و امامان جمعه زمانه‌اش، تبعید شده بود- به اصلی باور داشت و تا آخر عمر بر سر آن ماند:

«محبت آن است که بسیار خود را اندک شمری و اندک حق، بسیار دانی.»

گفته‌اند بایزید، این اصل اخلاقی را هزار و دویست سال پیش، در بیابان و دشت و شهر و روستا، در جمع یا تنهایی، زیر سقف یا آسمان هم پیاده می‌کرد:

«بایزید با یاری جامه می‌شست به صحرا. یار گفت: جامه به دیوارها باز اَفکنیم (تا خشک شود)؟

گفت: میخ اندر دیوارِ مردم نتوان زد.

یار گفت: از درخت‌ها فرو آویزیم؟ گفت: نه، که شاخ‌ها بشکند.

یار گفت: پس چه کنیم؟ بر این گیاه‌ها باز افکنیم؟

بایزید گفت: نه، علف ستوران (اسب و قاطر) بُود. بر ایشان پوشیده نکنیم.

پس خود پشت به آفتاب کرد و پیراهن بر پشت اَفکند تا خشک شود.»

بایزید بسطامی: «یا چنان نمای که هستی یا چنان باش که می‌نمایی.»

شرح بایزید_بسطامی، رساله قُشیریه

۱۴ فروردين ۰۴ ، ۱۱:۰۵ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نرگس کریمی

فروردین دوباره

و نه رهایی و نه شفایی، 

و نیست هیچ چاره ای از عشق، 

پنهان اش کرده بودیم در قعر بستر اندوه ، جایی در فراسوی تن، در اعماق روح ، در تاریکی ، در عمق فرسودگی .

عشق ، اما ، سبز شده بود ، بدون آنکه بدانیم ، 

چون درختی تناور در دل دامنه کوهی در دوردست ، جایی میان برهوت و دشت .

بدون آنکه بدانیم، در سایه اش زیسته بودیم و گمان به فراموشی می داشتیم. 

گمان به میرایی، گمان به نیستی.

نسیمی وزید و پنجره ای گشوده شد بر حالی،  

به سادگی پر پر شدن قاصدکی، 

آمدی و نشستی بر جانمان.

۱۳ فروردين ۰۴ ، ۲۰:۲۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نرگس کریمی