اگر آفتاب بودم
دریغ نمیکردم نور را
تمام ذرات معلق نور را
از خاک ، از سایه ، از دره های عمیق ، از مرداب
از تو ....
اگر باد بودم
دریغ نمیکردم جریان هوا را
از بیشه های دور دست
از تپه های مه گرفته
از دشتها ی سوخته در گرما
خنکی خویش را می بخشیدم
بی چشمداشتی
به تو .
اگر آب بودم
جاری میشدم در رگهای سیاه خاک
میبخشیدم
زندگانی
به" مردگان هر روز "
به اسبهای تشنه آشفته در دوردست محو رویا ،
به تو .
اکنون که نه
آفتابم ،
نه
باد
و نه آب ،
تنها میبخشم
این اندک کلمات محزون شبانه را
به تو
که در هیات غریبه ای
در آفتاب و باد و آب و خاک
دور شدی .