بشکن سکوت لعنتی ات را
این فکرهای درهم خود را
امشب میان بغض ها یم کم آوردم
من را رها کن زین تباهی ها ،
کم آوردم .
من را که خرد و خسته و وامانده گشتم
دیگر توان رفتن و ماندن ندارم ،
دیگر توان زیستن نیز رفته از من ،
دیگر تمام داستان را پایان دادم .
یک سنگ مرمر ، نیستم ، نه،
یک قوطی خالی،
یک عصر دلکش نیستم ، نه
یک ظهر تابستانی ام من ،
داغ و شرجی .
دیگر تمام کن این سکوت لعنتی ات را
امشب میان بغض هایم کم آوردم .