"مارا به سخت جانی خود این گمان نبود "
زمستان تنم ، پر ز هجران زندگی است ،
ذهن در برهوت دلتنگی
تن ، سوخته دشتی در آتش تابستان
دست میسایم
بر تک تک دلخوشی های پراکنده در زمان ،
خالی است این تنگ بلور ،
مرا دیگر گمانی نیز باقی نمیماند
گاه رفتن
میرسد .
"مارا به سخت جانی خود این گمان نبود "
زمستان تنم ، پر ز هجران زندگی است ،
ذهن در برهوت دلتنگی
تن ، سوخته دشتی در آتش تابستان
دست میسایم
بر تک تک دلخوشی های پراکنده در زمان ،
خالی است این تنگ بلور ،
مرا دیگر گمانی نیز باقی نمیماند
گاه رفتن
میرسد .
ای آخرین روز آذر ماه من !
بر من بتاب چون شیرینی رخوت انگیز آفتاب پاییزی
در یک ظهر نوازشگر .
ای یادهایی که رنگ نارنجی بر تن میکنید
و در ذهن
جوانه میزنید هر پاییز
اکنون رها شوید در دستان زمستان
تا پاییز دگر
و عمری دوباره .
در ترکهای قلبم لانه کنید .
در خانه تکانی زمستانی تن و روحم
بدرخشید به بامدادی دگر
و فصلی نو .
غم های تو نیز زیباست ، باور کن
غمت یعنی تو بودی روزگاری در کنارم .
غمت را دوست میدارم .
تو نیستی و
غم ات هست ،
معشوق همیشه ام هست ،
در خواب
بیداری
همراه من است .
عشق خشکید بر بالای شاخه های جوانی
غم اما ماند
در روزگاران دگر نا جوانی.
غمت را می بویم هر شب
غمت را مزه میکنم در دهانم
طعم چای میدهد ، عطر کاج.
"وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد "
صدای آبی تو گم شده است
میان حنجره خاموش یک مرد .
مردی که سایه گرمی داشت
مردی که خنده ای داشت تند نارنجی
مردی که در میان دالانهایی تاریک یک کوچه قدیمی
گم شد
تا پیدا شود
در شلوغی یک شهر سرد .
سنگ و کلوخه
در کنار راه قلب جاده
پر کرده اند نوای بیابان را .
نارنج ها خشکیده بر در درختان بالا بلند ،
خاک ، کلوخه بسته بر راه
چشم انتظار .
بیابان را نوای سرد پاییزی
تو را میخواند انگار .
دست بر گیر و آغاز کن
راه در این سنگ زار تیره و تار .
جوانه کوچک داخل گلدان سفالی خشکیده ، به آرامی از داخل خاک جدایش میکنم ، ریشه نگرفته است . باید دورش بیندازم .سایرا میگوید باید یک فرصت دیگر بدهیم شاید دوباره ریشه بگیرد .
میگویم نه دخترم ، دیگر ریشه نمیگیرد، نگه داشتن اش دا خل گلدان ، بیهوده است .میتوانیم گل دیگری داخل گلدان بکاریم تا رشد کند .
و من به گلدانهای زیادی میاندیشم که به چه امیدهایی جوانه کاشتیم در گلدان ، چه ریشه هایی که نفهمیدیم خشک شده اند و ما همچنان به سبز ماندنشان دلبسته ماندیم .
چه عشقهایی که سیاه شدند در دلمان و دور نینداختیمشان ، چرا که تنها دلخوشی روزهایمان بودند ، چرا که ترسیدیم ، ترسیدیم که بی دلخوشی بمانیم و ماندیم و مهربانی خود را نثار کردیم و هر روز بی ریشه تر شدیم .
گلدان سفالی داخل بالکن چشم انتظار جوانه تازه ای است ، کار گلدان مادری کردن است برای ریشه های تازه .
ریشه تازه بدهیم .
تنهایی ریشه بدهیم .
آواز تنهایی هم شنیدنی است .
" وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم "
آن آخرین نارنج آذر ماه
در بالاترین قله یک درخت انبوه
درخشان هست هنوز .
در ناب ترین همنشینی هر روزش با نورها و نسیم های پاییزی
در آواز های بی بدیلی سحر گاهی ،
نغمه های هر روزش
سرشار از رنگ تند نارنجی .
تو آن بیبدیل ،نارنج ای !
در فراسوی دستهای منی
در درخشان ترین نقطه هستی ،
کدام شاخه را
دل بستی ؟
" تو " ضمیر جالبی است . میتواند به عاشقانه ترین شعر جهان بدل شود ، هر زمان که مخاطب اش میسازی و همه جا عطر این تو را دارد ، یاد این تو ، خاطره این تو .دنیا فقط تو است و دیگر هیچ .
میتواند آن ضمیری باشد که شبها که به خانه برمیگردی ، انگشت اتهامت را به سمتش دراز کنی ، تمام خستگی روزت را بر سرش آوار کنی و او را برنجانی و این تو ، دم بر نیاورد و عاشقانه نگاهت کند و چشمهایش هر روز کم سوتر شود .
میتواند آن ضمیری باشد که گاه دیگر برای دلتنگی هایت معنا میابد ، میتواند این تو ، اصلا دیگر نباشد و تو هنوز در حیرت تکرار آن تو گفتن باشی .
چه با شکوه است این تو بودن .
و چه سخت است تو بودن .
هر دویشان دل بزرگ می خواهد و عاشقی . راه تو بودن هم سخت و دشوار است و صعب العبور .
تو نباش اگر دل اش را نداری .
در آخرین دقایق این شب
تو را زیسته ام همواره ،
در صعب العبور ترین دالانهای روزگار
جوانه های تو را
ریشه دوانده ام در دستهایم ،
تو را باریده ام در دشتهای تشنه و سوخته بیابان تنم
تو را مزه مزه میکنم
با غروبهای تند نارنجی
در فنجان چای بهار نارنجم
تو را
تو را
تو را .
تنهایی مگر میشود هر روز صبح بلند شد و در تیره روشن های روز ، بی هیچ یادی و نوری در دل ، چون ققنوس ، زاده شد دوباره از خاکستر اول صبح .
بی امید تکرار خاطره ، بی امید به روشنی دل ، بی امید به همین ذرات کوچک نور ، مگر میتوان دوام آورد .
روزگار اگر به سختی بگذرد نیز بگذرد ، گنجینه های دلت را مخفی نگاه دار .