زمان کودکی های مان به وقت دویدن ،ناگهان میافتادیم و گریه میکردیم ،شماتتمان میکردند که بزرگ شده ای و نباید گریه کنی ،باید شجاع باشی و....
چه اندیشه بیهوده ای که از کودکی که درکی از شجاعت ندارد و تنها سوزش زخمی را بر روی پوست نازک کودکانه اش حس میکند ، بخواهی که احساس واقعی درد را پنهان کند و به حسی بپردازد که برایش نا آشناست ، حسی که تنها در مواجه با سختیهای در پیش رویش ، قادر خواهد بود بشناسد. تنها باز شدن درهای واقعیت جهان پیرامون هست که درک درستی از این واژه به ما میدهد ، شجاعت .
شجاعت مگر غیر از این است که صبح ها که بیدار میشویم با هزار ترس در درونمان ، ترسهایمان را در ابتدای روز کنار در آویزان کنیم و نقاب جدیدی بزنیم تا در چشم آنهایی که به ما به چشم حامی مینگرند محکم و سخت به نظر بیایم. تا دلشان قرص شود که تا هستیم نباید نگران چیزی باشند .
شجاعت مگر به غیر از این است که در دنیای سخت و ترسناک زندگی ،هنوز هم ساده و شفاف حرف بزنیم ،هر آنچه که هستیم را نشان دهیم ،نه اینکه به واسطه مصلحت اندیشی ها و اعتبار سنجی و ترس از دست رفتن موقعیت های اجتماعی مان ،وانمود کنیم که ما ،یک مایی دیگریم و یک انسان دیگر .
شجاعت مگر همین نیست که نادیده نگیریم آنچه را که مقدس است ،همین نفسهای زندگی ،همین رنج های که برای التیام دادنشان تنها به کلامی مهربانانه نیاز است ،همان کلمات ساده و جادویی ،دوستت دارمها ،همین سپاسگزاری های بی ادعا ،همین مهربانی بی دریغ ،بی حساب و کتاب .
اصلا خود زندگی کردن با رویا های مان مگر شجاعت نیست ،وقتی هنوز رویایی برای دلخوشی باشد ،وقتیکه همه اندیشه های زیبای ذهن و قلبمان را نابود نکرده باشیم تا خدشه ای در زندگی سعادتمند مان وارد نشود،
و شجاعتی بالاتر از این نیست ،انسان بودن و انسان ماندنمان و انکار نکردن حقیقتی که هست ،حقیقت زندگی .