ققنوس هزار ساله ای را میشناسم
اسیر تنهایی ابدی خویش
ازقله اساطیری اش
رها و سر مست
پر میگشاید
تا در هیات زنی عاشق در بیاید
هر شب از عشق، در آتش اندوه خویش میسوزد
سحرگاهان ،زاده میشود از نو در خاکستر اش.
ققنوس مست عاشق !
زنی آوازه خوان است که میفروشد دسته دسته گل در سر چها رراهی.
زیباترین آواز اساطیری در گلوی اش
آتشی در دل
و اندوهی در دست.