این شعر را بتکان در باد 

تا واژه های سیاه مرا رها کنند 

تا نور بریزد مشت مشت در شعر 

تا هر چه نا امیدی است دور شود .

 

در راه خانه که می آیی

لی لی کنان بیا و ترانه ای بخوان

موهای وز کرده زیر روسری آت را 

در باد رها کن و سر مست بخوان .

 

فنجان قهوه تو ، روی میز مانده 

در انتظار دستان مهربان تو 

این سایش مدام قهوه و فنجان 

ساکت شده همه ، بدون حضور تو .

 

در راه که می آیی ، شعر ها را پیدا کن 

شاید که راه خانه را گم کردند 

یک رشته نور می‌خواهند تا بیابند مرا 

شاید که با حضور تو دوباره برگردند .

 

من در میان تنهایی دیوار ،

من در میان تنهایی این شعر 

من در میان تنهایی این کوچه

پیدا و گم شده ام در شعر .

 

باید که پیدا کنی مرا .

دیگر به حال تمام شدن رسیده ام .

فنجان قهوه تمام شد با پاکت سیگار 

دیگر تمام شدم ، تمام