زنی زیر لب زمزمه میکند آوازی قدیمی را ،
انگار مویه میکند ،
زنی با روبنده ،
زنی که بچه های بسیار به مردی داده است
که اصلا نمیشناسدش.
زنی که در اشپزخانه ای تیره و بی نور
دفن شده است
در لباسش کفن اش کرده اند،
هر روز در مزارش، آشپزی میکند
هر روز در گورستانش ، جسمش را میبخشد
اما دیر زمانی است که پوسیده است در اعماق خاک .
صدایش را میشنوی
انگار روز رستاخیز است ....