نور از لابلای پرده ضخیم پنجره، راهی یافته به درون اتاق ، سلین چهار ساله ام ، نور را دنبال میکند و میگوید خورشید خانم آمده است به اتاقم .
دست می سایم بر نور ، در عالم خیال ، رشته گردنبندی میسازم ، بر گردن سلین میاندازم ، سلین بازی را دوست دارد وانمود میکند که گردنبند را میبیند و میگوید حالا من و خورشید خانم همیشه با همیم .
میخندد . آواز می خواند ، کلمات درهم را با ریتمی که خودش دوست دارد در هم می آمیزد.
نور ، سلین ، آواز ، کلمات ، حجم تنهایی اتاق رو میشکنند و همه چیز بوی زندگی میدهد .
سلین خود زندگی است .
سلین خود عشق است .
سلین خورشید است .
من چه خوشبختم که نور را به دنیا آورده ام .