ما که هستیم 

جز دو غریبه 

که هر لحظه 

به هم خواهیم رسید به یاری لحظه ای 

که دست سرنوشت می‌آفریند.

در یک خیابان 

که جبر جغرافیا 

برایمان 

می‌سازد 

می گذریم به شتاب.

من ، زنی هستم 

که می‌اندیشم به یک فنجان قهوه عصرگاه

و شاید شام بچه ها ،

و یا شاید 

به تل بیهوده کارهای عقب افتاده .

و تو آن دیگری ، که میاندیشد 

شاید به بیمه ماشین اش ،

یا قسط های عقب افتاده ،

لیست خرید مچاله شده در جیبش..

یا نخی سیگار...‌

شاید به تصادف 

نگاهمان به هم بیفتد 

و لبخندی بزنیم به هم از سر اجبار .

دو غریبه 

در دو دنیای موازی 

افسوس که نخواهم شناخت ات

هیچگاه.