"در رویایت می‌چرخیدم"

شب ، سیاهی بیهوده خویش را 

بر ماهتاب می سایید،

می‌درخشید 

نور لغزنده بر صورت رویا ،

تیره گی لمس میکرد 

قلب یک شب پره را .

در رویای شبانه بیهوده من ،

جان میسپردند

اسبهای تشنه 

در دشتهای سوخته خیال.

جنگل حزن 

ریشه میداد 

در بطن زمین.

چه بودیم ما 

جز لکه های بیرنگ پاشیده شده 

بر پهنه تاریکی

یک وهم 

یک کابوس.

یک هیچ.