در یک دنیای خیالی زندگی میکنم ، خواهر در ذهنم زنده است ، هر روز صبح که از خواب بیدار میشوم با خودم میگویم چقدر دلم برای صدایش تنگ شده ، باید به او تلفن بزنم .
خواهر در خانه اش مثل هر روز صبح ، شروع میکند به انجام دادن کارهای روزانه اش ، تا ولع تمیز بودنش را فرو نشاند ، در سرش نقشه های جدیدی دارد برای تمیز کردن همه چیز ، همه خانه های اطراف ، همه دنیا .میشوید و میسابد و دعوایمان میشود که آب را هدر میدهد و ....
مادر در ذهنم جوان است ، زیبا و سر خوش ، خانه پر میهمان است ، مادر چراغ خانه است ، هیچ پسر و دختری را از دست نداده ، نه جانش فرسوده است نه روحش ، غمی ندارد ، سر خوش از خانه و خانواده ، میهمانداری میکند و مهر میورزد.
صدای پدر در خانه میپیچد ، با دستهای بزرگ و زمخت و پاکت بزرگ انار های قرمز و خندان ، چهار شانه و تنومند .بیماری برای پدر معنا ندارد ، روز تعطیل معنا ندارد ، مرد باید همیشه کار کند ، پدر میگوید .
من نوجوانم ، دارم تند تند کتاب میخوانم ، دن آرام را میخوانم ، عاشق ادبیات روسیه هستم ، شقایق و برف را تمام کرده ام ، زمین نو آباد را هم ، دارم کتاب را می بلعم ، غولهای قرن را میخواهم بخوانم ، می خواهم فقط بخوانم ، همه چیز را . برادران کارامازوف ، یک روز به درازای یک قرن را ، جنگ و صلح را ، همه چیز را .
در سرم داستان های تازه ای است .
چراغ علاالدین روشن است ، کتری دارد روی چراغ قل قل میکند ، عصر پاییزی است ، صدای کاست پاییز طلایی می آید ، همه هستیم ، جوان ، سالم ، زنده .
و زندگی به زیبایی در ذهنم میگذرد .