نور می‌بارد شبانگاه 

در خوابم .

مادر بیدار است در خوابم 

در آشپزخانه کوچک و متروکه اش 

می پزد عشق با طعم زنجبیل و دارچین ،

میخندد به دیدار ناگاه من 

آب میدهد در یک فنجان سفالی ترک خورده بر دستم 

در سرزمین مادرم 

همه چیز 

به نابودی رفته است 

تنها او سرپا 

ایستاده 

در قاب پنجره 

چای می‌نوشند 

و لبخند میزند .