دالان تاریکی باز میشود در دلم

در انتهای روز .

نه عطر شب بویی است، مست کننده ، و 

نه بوی خوش حیاطی آب خورده .

تنها جیرجیرکی آواز میخواند مداوم 

در پشت پنجره .

کجای دلم ، ترک برداشته 

که ریخته قطره قطره شادی 

بر زمین سرد زندگی .

کجا، بلور زندگی 

افتاده از دستم ،

تو چون ماهی لغزانی 

رها شدی 

از دلم .

دالان تاریکی 

پایان ندارد .