کوهها درانتهای جاده اند ، تنها آن سوی اتوبان تن سنگیشان را گسترانده اند بر کنار دشت و سایه افکنده اند بر بیابان .
میتوانم در انتهای پیاده روی طولانی در این وقت غروب ، از در خروجی منتهی به جاده خارج شوم ، از این اتوبان عبور کنم و دست بکشم بر پوست زبر و زمخت سنگها و بوته های عظیم خار که چون دیواری کشیده شده اند در پای کوه .
هوا پر از سکوت بیابان است و تنهایی شفاف ای که انگار تا دور دست جاری است ، تنها صدای عبور ماشین ها گاه و بیگاه ، سکوت را خش دار میکند ، ایکاش میشد در لحظه در آغوش یک کوه ناپدید شد ، در این فضا که انگار زمان میمیرد و هر چه که هست در عمق ،کشدار و همیشگی ، امتداد می یابند تا در فضا ، با غروب و آسمان و حجم سنگی کوهها و دشت خالی از گیاه و خاک و سنگ ، یکی شوند .
تنها چند قدم باقی است تا یکی شدن با این حجم عظیم ابدیت .
انگار پایان دنیا است در دامنه این کوهها ، همه چیز ، عشق ، تنهایی ، تاریکی ، نور ، دلتنگی ، من ، تو ، همه پایان می یابیم ، دیگر نگران نیستیم ، دیگر نه دلتنگیم نه تنها ، نه عاشق ، نه معشوق ، نه هیچکس . تنها خاک ایم و سنگ و ذرات فنا ناپذیر خاک و در دامن مادر جهان ، آرام خواهیم گرفت .