مشت ، مشت دلتنگی
می پاشد این تاسیان
بر پهنه زندگی،
موهای بلند دخترکان را میماند
که گره خورده و پیچ در پیچ
میدرخشند در زیر آفتاب رنگ پریده دی ماه
دلتنگی ام ، در من گره خورده
پیچ می خورد در تنم .
دلتنگی را هم میزنم
در فنجان قهوه ،
در شعر شاملو و فروغ
در عطر گلهای محمدی
دلتنگی داستان اولین آواره جهان
تا آخرین خسته سرگردان زندگی
دلتنگی ، آشفتگی زمین نو آبادی است
که چشم انتظار باران میماند
در شرجی تابستان
که نه باران می بارد
و نه رنج میابد پایان و
نه این سکوت .
دلتنگی را مینوشم صبح دم ذره ذره .