همیشه دلم میخواست بروم زیر باران و حسابی راه بروم و موسیقی گوش بدهم و احساس رهایی داشته باشم ، اما آن وقت شب که باران شدید تر شد و ناگهان همه خیابانهای شهرک ، خالی شدند و باد و باران شدت گرفت ، آسمان تمام خشم خویش را بر من خالی کرد ، دیگر لذتی در کار نبود ، حتی چتر عاریه گرفته از سلین هم دیگر کاربردی نداشت برایم ، آن چتر زیبای سبز در دست پر قدرت باد مچاله میشد و من خیس و لرزان ، با سرعت گام بر می داشتم تا در آن خیابان طولانی که دو طرفش تنها بیابان بود را طی کنم و به خانه برسم ، دیگر باران را دوست نداشتم ، تمام وجودم خیس آب شده بود ، سردم بود ، خشمگین بودم که چرا در این باران سیل آسا ، بیرون خانه مانده ام ، آنوقت بود که فهمیدم درست همان چیزی که همیشه برایمان شاعرانه و زیباست ، تنها زمانی جذابیت خودش را برایمان حفظ میکند که به ما آسیب نزند ، هر موقعیتی وقتی فراتر از حد تحمل ما است ، دیگر برایمان دوست داشتنی نیست .
باران وقتی سیل میشود برایمان ، دیگر زیبا نیست ، ویران کننده است .
ویران کننده های زندگیمان را بشناسیم .
آدمهای ویران کننده را
حرفهای ویران کننده را .
با تمام توان دور شویم از این ویرانی .