آرش !

آن دم که جان خویش می نهادی بر این سرزمین 

جز مهر این خاک ،

بگو 

آیا به مهر آن دیگری 

می‌تپید قلب تو ؟

آیا که جان نهاده بر دست ،

بر یاد یار بوسه می‌زدی 

در آن واپسین دم رهایی تیر از کمان ؟

آرش !

ای پهلوان نامدار این خاک غریب !

در دل 

بگو 

مهر کدام بانوی شرقی 

دستان پر توان تو را 

اینگونه 

لبریز می‌ساخت 

از هر چه در این جهان جاری است 

پر شکوهتر .

آرش !

ای افسانه حقیقی این خاک ! 

اشکی که روان میشد از پی ات 

در آخرین نوازش نسیم سحرگاه 

با آخرین کمانه آن تیر سرنوشت 

در عشق تو 

بر زمین می‌ریخت 

بر جای جای خاک 

این خاک سرخ رنگ گلگون یاد تو .