این ذرات معلق سپیده دم 

در پشت پنجره را 

میبینی ؟

برمیدارمشان 

انبوه ، انبوه 

در بقچه های گلدار خاطره 

با ریسمانی از ساقه سبز گیاه 

بسته شده ، 

کنارم میگذارم 

در ته کوچه خاکی این دوست داشتن های مکرر 

می‌نشینم به انتظار 

چون تمام زنان عاشق تاریخ، 

که ماندند  چشم انتظار تو  ،

در هر خم زندگی .

لبخند هایم که تمام می‌شود 

اشک‌هایم 

که جاری میشود 

دیگر انتظار خودش میداند و خودش 

بهت زده ، خالی 

دیگر می‌نشینم 

باز به انتظار 

که پای رفتن ندارم 

و نه نای رفتن .