پاستیل های بنفش ، نام کتابی است برای نوجوانان که برای سایرا ، گرفته ام . 

اما هیچ چیز لذت بخش تر از خواندن کتاب ، در زیر نور آفتاب گرم صبحگاه بهمن ، در حال نظاره دو دختر بچه شیطان که در پارک خالی ، مشغول بازی بودند ، نمی‌توانست روز را زیباتر کند .

نویسنده کتاب خانم کاترین اپلگیت است که برای این کتاب چند جایزه هم برده است .

جکسون پسر بچه باهوشی است که با خواهرکوچکترش ، رابین ، پدر و مادر و سگشان زندگی میکند.

پدر او بر اثر بیماری ام اس، کارش را از دست میدهد و روزهای سخت آغاز میشود . مادر در چند جا کار میگیرد و پدر نیز به کارهای ساده تری مشغول میشود اما زندگی سخت تر از چیزی هست که تصورش میرود .

اینجا است که دوران بی‌خانمانی برای مدتی آغاز میشود و جکسون یک دوست خیالی برای خودش پیدا میکند یک گربه بزرگ و سخنگو به نام کرنشا.

حس همدردی عمیقی که در بیان احساسات جکسون در روزهایی که در ماشین زندگی میکردند ، در تمام کتاب مشهود است .

جکسون سعی می‌کند که مانند پدر و مادرش نیمه پر لیوان را نگاه کند اما انگار شانه های یک بچه ، گاه برای تحمل بعضی سختی ها ، بیش ازحد ضعیف است .

زمانی که جکسون دیگر تحمل اش تمام میشود و پدر و مادرش را برای این سختی‌ها مخاطب قرار میدهد اشک در چشمان من نیز جمع شد.

برای تمام آدمها ، روزهایی هست که دلشان نمی‌خواهند به آن روزها برگردند ، روزهای گرسنگی ، کفشهای پاره ، سرما ، آب گرم نداشته ، لباسهای نازک که تاب سرما ندارند ، حسرت کیفهای پشت ویترین ، حسرت تمام کودکی های نداشته ....

دلم میخواست می‌توانستم جکسون را بغل کنم و یک دل سیر برایش اشک بریزم .

جکسون ، کرنشا را داشت تا کمک اش کند تا هر زمان که لازم است تا این مسیر سخت را تاب بیاورد و چقدر خوب هست که آدمها مغز خلاقی داشته باشند تا حتی با یک دوست خیالی ، دوام بیاورند .