جنگ در جنوب غربی کشور بود و ما در شمال شرقی کشور بودیم . ساعت نه شب دلهره اخبار، تمام خانه را می‌گرفت ،مادر و پدر می‌نشستند جلوی آن تلویزیون کوچک سیاه و سفید و زل می‌زدند به مجری اخبار و دلشان هزار راه می‌رفت تا اخبار تمام می‌شد ، مادر گاهی تمام مدت که فیلم های کوتاهی از رزمنده ها پخش میشد ، دنبال چهره آشنایی میگشت ، گاهی تمام مدت اخبار با دیدن هر جوانی ، اشک می‌ریخت و می‌گفت مادر برات بمیره پسرم .

آن وقت ها نمی‌دانستم چرا این حرف را میزند ، الان حس مادر را میفهمم ، وقتی مادر میشوی انگار مادر تمام بچه های دنیا هستی ، آن وقت هر بچه ای که آسیب میبیند تو دلت می‌لرزد و با خودت میگویی وای مادرش در چه حالی هست ، هر جا آسیبی به هر موجود زنده ای برسد تو خودت را جای مادرش میگذاری و دلت می‌لرزد.

امشب که به بچه های شیطان و بازیگوش ام نگاه میکنم که آرام گرفته اند در بستر شب و خوابهای سرزمین عجایب دنیای خودشان را می‌بینند ، دلم می‌لرزد ، دلم برای تمام بچه های که با آرامش نمی‌خوابند و تمام مادرانی که وحشت زده به کودکانشان می‌نگرند، گریه میکند . 

مادر تمام بچه های جهان بودن کار سختی است .