سایرا ، خوراکی های را که دوست دارد ، جاهای مختلفی از اتاق ، قایم میکند . فراموشکار است و جای آنها را از یاد میبرد ، در یک بزنگاه ، میان کشوی لباسها ، یا پشت قفسه کتابهایش ، زیر سبد اسباب بازی ها ، ناگهان شکلات مورد علاقه اش را پیدا میکند و غرق شادی میشود .

فلسفه کودکم این است که این غافلگیری شیرین ، حالش را بهتر می‌کند . انگار همیشه در میانه یک روز ، یا یک رخداد ساده زندگی منتظر کشف یک لذت است ، به همین سادگی ، لذت کشف یک شکلات .

لذتهای سایرای من کوچک هستند اما آن فکر پشت این کار کودکانه اش ، زیبا است . تو فکر کن در میان کسالت یک روز ، میان دلخوری یک لحظه ، میان اشکهای همیشگی ، ناگهان یک اتفاق ساده میافتد و حالت را بهتر می‌کند ، گل کوچکی شکفته در گلدانی که می‌پنداشتیم خشکیده ، پیام مهربانانه ای از یک آشنای دور افتاده ، یک فنجان قهوه پس از خستگی یک روز پر تلاطم ، نوای یک آواز که ناگهان تو را پرت می‌کند میان یک خاطره گرانبها ، یک خاطره پر لذت ، یک نام که می افتد روی گوشی و صدای آشنای یک دوست که روزت را روشن میکند ، آه که چه بسیار لذت های کوچک ای هستند که پنهان شان میکنیم در شلوغی یک روز ، در هیاهوی زندگی و غافلگیر میشویم از کشف دوباره شأن.

صدای تاریکی می‌پیچد در خانه ، نور در پستوی آسمان به انتظار مینشیند ، بیدارم تا صبح ، به صدای تنهایی گوش میدهم .