بازارهای دم عید شلوغ و گرمند ، مادران دست بچه ها را سفت گرفته اند و به دنبال خودشان می‌کشانند تا راهی از میان جمعیت پیدا کنند ، پدرها ، اغلب خسته و بی حوصله از خرید عید این پا و آن پا میکنند .

مغازه کفش فروشی شلوغ است ، نیمی از کفشهای تک سایز را زیر قیمت بازار میفروشد و جای سوزن انداختن نیست .

زن و مرد برای دختر بزرگتر دنبال کفش مناسب می‌گردند ، دخترحدود هشت یا نه ساله است ، دنبال کفش صورتی میگردد اما مادرش اصرار دارد که کفش ای با رنگ تیره تر ای انتخاب کند تا کثیفی کفش در آینده کمتر مشخص شود ، دختر کوچکتر مدام ناله میکند که او هم کفش میخواهد ، پدر دارد دخترکوچکتر را قانع میکند که الان نوبت او نیست و خواهرش در اولویت هست که کفش مناسب ندارد ، بچه نمیفهمد و غرلند کنان گوشه مغازه می‌ایستد ، مادر با دختر بزرگتر بحث میکند که کفش صورتی مناسب او نیست .

پدر که کلافه شده از گرمای داخل مغازه ، بیرون می‌رود و مادر را با دخترهای نالان تنها میگذارد .

پسر بچه ای ، کفش دخترانه ای را پوشیده و حاضر نیست از پایش بیرون بیاورد .زنی با فروشنده بر سر قیمت بحث میکند و فروشنده کلافه از سر و صدا ، روی میزش میکوبد مدام با خودکاری در دست .

بیرون می آییم از فروشگاه ، نمیدانم دختر توانست کفش صورتی را بگیرد و یا دختر کوچکتر صاحب کفش شد ؟

شاید وقت تعطیلی مغازه ، فروشنده نفس راحتی کشیده ولحظه ای در سکوت مغازه گذرانده تا روز دیگر و هیاهوی دیگری . شاید هم از این شلوغی و فروش خوب دم عید خوشحال است و میداند این کلافگی و هیاهو ارزش اش را دارد . 

هر چه هست عید است و هر سال یکبار اتفاق میافتد و حتما ارزش همه چیز را دارد .