دشت تشنه است 

ریشه ها بی تاب ،

در خاک می‌غلتند و می‌میرند .

آفتاب ، غضب میکند بر دشت که بهار زود هنگام را 

دوست تر می‌داشت .

آفتاب ، خشمگین ، سخت و سنگین ،

چهره بر می‌تابد 

از چه رو ، نمیدانم  

من ، تکه دشت توام 

تو غضبناک ، آفتابی .

از چه رو 

جهنم خویش را 

بر من هدیه میکنی 

نمیدانم ،

من که عاشق بهار بوده ام ،

از چه رو سهم تابستان 

به ارمغان آوردی برایم ؟