محبوبم!
دیر زمانی است که بر جاده چشم دوخته ام 
درختان انجیر میوه داده اند ، هنوز بازنگشته ای .
فرشته مرگ بر سرزمین های دوردست چیره گشته
و من هیچ سلاحی ندارم جز عشق خویش برای تو .
شاید که آواز نیمه شبان من در کوهستان 
بر بال باد بر گوش تو برسد که در کوره راهی ، پناه گرفته ای.
شاید خدایان ، با عشقی اینچنین عظیم ، تو را حفاظت کنند ‌.
گلوله ها سر کشند و تو سرمست از شور جوانی برای جنگیدن ، 
افسوس که داستان جنگ را عاشقان نمی‌نویسند 
آخر چگونه گلوله‌ای خوا هد توانست بر قلب تو فرود آید 
قلب تو تنها برای عشق ، خواهد تپید و دیگر هیچ ‌.
امشب نیز تکیه داده بر بوته های یاس ، تو را به خدای عشق میسپارم 
و برایت میگویم که چقدر از جنگ متنفرم ‌.